محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

4/ تیر/91

صبح آروم به کارام رسیدم و بیدار نشدین.. الان هم نمیدونم خوابید یا بیدار. طفلکیها خوب ازت مراقبت میکنن. تازه به من هم کمک میکنن.آفرین بهشون که هر شب قبل خواب چند آیه قران و زیارت عاشورا میخونن..از پدر و مادرشون سبقت گرفتن. چون اونا خیلی محکم نیستن اما بچه هاشون تو تو همه چی اولن. من و بابا علی خیلی دوسشون داریم و آرزومونه مثل اونا بشین.. خاله جون وحیده هم قرار بود فردا بعد امتحاناتش بیاد. اما مادرجون میگه ما که قراره آخر هفته برگردیم شمال دوباره. چکاریه؟ اونم دلش میخواد با مرجان اینا اینجا خوش بگذرونه.. همین الان یه کارت دعوت عروسی گرفتم که عروسیش تو مریوان کردستانه. تا حالا اونورها نرفتم. چند روز دارم رو مخ بابایی کار میکنم تا راضی ...
5 تير 1391

3/ تیر/91

صبح ازینکه قرار بود بیدار نشی و تو خونه بمونی خوشحال بودم. اما بابایی موقع رفتن طی یه عمل ناجوانمردانه بوست  کرد و بیدار شدی.. شیرتو دادم خوردی اما گریه کنان دنبالم راه افتادی. اون دوتا طفلی ها رو هم بیدار کردی. هرکاری میکردن راضی نمیشدی.. من هم گولت زدم و در رفتم.. و تو پارکینک پوست از سر بابا علی کندم.. اونم نادم، رفت سر کار.. ببین از بچه ام چطور پذیرایی میکنن.. محیا در حال کمک به مرجان و هردو کمک به من: اینجا دخملی داره رب آلوچه میل میکنه.. الان هم زنگ زدم خونه صدای قهقه ات میومد. قرار بود خاله جون وحیده، دوشنبه که امتحانش تموم شد بیاد. اما چون الان باخبر شدم که دانشگاه بدلیل کنکور سراسری شنبه آ...
4 تير 1391

2/ تیر/91

صبح که بابایی خواب بود سوئیچ رو برداشتم و با خاله جون سمانه راه افتادیم سمت جمعه بازار. کله صبح هوا خنک و خوب بود و خیلی چیزهای خوشگلی هم داشتن. ما هم از میوه های روز خریدیم و اومدیم خونه مادرجون و حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ. و تو باغ مامان بزرگ: برای نهار کسی اونجا نیومده بود. جز عمو و زن عمو. بهتر. همش اونقدر اونجا شلوغه هیچی نمیفهمیم.. کمی با زن عمو تو باغ دور زدیم و گوجه سبز چیدیم و با شارون سگ عمو رضا عکس گرفتیم.. امیرحسین میگفت زندایی یه عکسی بنداز که وقتی شارون مرد بزنیم تو اعلامیه اش..بنظرم برای این کار عکس خوبی شده.. بعد نهار و استراحت برگشتیم خونه مادر جون تا هم وسایل و هم ...
4 تير 1391

1/تیر/91

اول چندتا عکس از حیاط خونه پدر جون ببینید: پروانه رو زمین کنار یه گل: از صبح با بابایی رفتیم دنبال کارهای بانکی و واریز پول برای صاحبخونه. پس موندنمون اینجا قطعی شد..نهار هم میخواستیم خونه مامان بزرگ بریم که تشریف نداشتن. بابایی خودش تنها رفت تا بهتر بتونه استراحت کنه..  من هم با مهرناز دوچرخه رو برداشتیم و رفتیم سمت خونشون. آخه من عاشق دوچرخه سواری ام. شما هم تا سر کوچه با ما اومدی و دیدی نمیشه رفتی سمت مادرجون و حسابی دلت شکست. من هم بیخیال گازو گرفتم و رفتیم که بریم. کمی نگذشته بود که چرخ جلوم میخوره به چرخ عقب مهرناز و من با فک میفتم رو زمین. کف  آسفالت و کل صورتم سمت راست زخم و کبودی و ...
4 تير 1391

31/ خرداد/91

صبح بخیر بدو بدو وسایل رفتن رو جمع کردیم و خاله سارا و پویا هم اومده بودن دم درخونمون که با ما بیان. کمی معطلشون کردیم و شرمنده شدیم. شما دوتا هم که بیهوش.. بعد هم کارهای بانکیمو انجام دادم و الان هم برگشتیم سرکار!! دارم میام دنبالت که بریم شمال. هووراااا زودتر از موعد کارت زدیم و راه افتادیم و 4 پیش بابایی بودیم..  تو راه هم از بس چیز میز خوردی ( بخصوص پفک) دیگه حسابی نامرتب شدی. ما هم دم آبشار پیاده شدیم تا بشورمت. اونقدر آبش سرد بود که دستتو میکشیدی.. شما هم تا آخر راه حسابی کلافه شدی. آخه هوا گرم و شرجی بود.. بالاخره رسیدیم و همه دم خونه منتظرت بودن. دایی جون تا بغلت کرد یکی زدیش و من طبق معمول خجالت...
4 تير 1391

یقه لباس

سلام مامانهای مهربون. من مدل یه یقه لباس میخوام تقریبا شکل پایین . یعنی کج باشه و یه طرفه!! اما تا این حد باز نباشه. پشتش باز باشه مهم نیست. اگه چنین مدلهایی دارین بمن ایمیل کنین لطفا. لباسم تو خیاطیه اما مدل ندادم هنوز..مرسی. m.mohamadian_72@yahoo.co.uk این تن زشت همون فیروزه خانم خودمونه.. پیر زن!!! ... بقیه مدل یقه هاش هم که دو متر جلوتر از خودش بود. رو هوا ...
3 تير 1391