4/ تیر/91
صبح آروم به کارام رسیدم و بیدار نشدین.. الان هم نمیدونم خوابید یا بیدار. طفلکیها خوب ازت مراقبت میکنن. تازه به من هم کمک میکنن.آفرین بهشون که هر شب قبل خواب چند آیه قران و زیارت عاشورا میخونن..از پدر و مادرشون سبقت گرفتن. چون اونا خیلی محکم نیستن اما بچه هاشون تو تو همه چی اولن. من و بابا علی خیلی دوسشون داریم و آرزومونه مثل اونا بشین.. خاله جون وحیده هم قرار بود فردا بعد امتحاناتش بیاد. اما مادرجون میگه ما که قراره آخر هفته برگردیم شمال دوباره. چکاریه؟ اونم دلش میخواد با مرجان اینا اینجا خوش بگذرونه.. همین الان یه کارت دعوت عروسی گرفتم که عروسیش تو مریوان کردستانه. تا حالا اونورها نرفتم. چند روز دارم رو مخ بابایی کار میکنم تا راضی ...